تاریخ انتشار : جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۹ - ۱۸:۲۲
کد خبر : 4697

از خاک دلیران تا خان طومان

از خاک دلیران تا خان طومان

در این روزها که همه جای زمین را خاک مرده پاشیده‌اند و نفس انسان به شماره افتاده است، پیکر کسانی به وطن بازگشت که زمین هنوز، عطر حضور‌شان را نفس می‌کشد. مردان مردی که از خاک دلیران به مقصد خان طومان شتابان رفتند و از آنجا تا نشستن بر خوان نعمت الهی پرواز کردند. گرچه

در این روزها که همه جای زمین را خاک مرده پاشیده‌اند و نفس انسان به شماره افتاده است، پیکر کسانی به وطن بازگشت که زمین هنوز، عطر حضور‌شان را نفس می‌کشد.
مردان مردی که از خاک دلیران به مقصد خان طومان شتابان رفتند و از آنجا تا نشستن بر خوان نعمت الهی پرواز کردند.
گرچه به چشم سَر نمی‌شناسم‌شان اما به چشم دل (سِر)، سالهاست که مقیم و ساکن جان من‌اند.
آن روز که عاشقانه، ندای «کُلُنا عباسُک یا زینب» را قبل از آنکه بر سر و بر بازو ببندند بر دل‌هاشان حک کردند به همگان نشان دادند که مدافع حرم بودن، به دل است نه به دست و بازو و سلاح که در حریم عاشقی، اول باید خانه دل را از هرچه رنگ تعلق پذیر آزاد کنی و جز به وصال معشوق نیندیشی که اگر بیندیشی باخته‌ای!
یکی از آنها که قلبش را پاک و طاهر کرده و تا خدا دویده بود، شهید محمد بلباسی بود.
شهید بلباسی یک سال مانده به جنگ تحمیلی در خانواده‌ای متدین و مذهبی چشم به این جهان گشود.
از همان کودکی، اخلاق نیکو و حسن خلقش زبانزد همگان بود.
وقتی گام برمی‌داشت، مرد بود. وقتی سخن می‌گفت مرد بود. وقتی سکوت می‌کرد مرد بود. اصلا وقتی نگاه می‌کرد، مرد بود و اینهمه مردانگی که یکجا جمع بشود دیگر نمی‌توانی انتظار کارهای مردانه را نداشته باشی.
شنیده‌ام تا قبل از آنکه پدر بشود برای بچه‌های یتیم پدر بود و دستان مردانه‌اش بارها نوازشگر سر کودکانی بود که از نعمت پدر محروم بودند.
اصلا خودش کار جهادی را قبول کرد تا بداند که این کشور هنوز هم تشنه جهاد و خدمت به محرومین است.
با آنکه به دلیل خدمات فراوان خود در اوج گمنامی همواره مورد توجه سرداران عالی سپاه بود، اما این توجهات هیچگاه او را از مسیر خدمت گمنامانه جدا نکرد و اینگونه بود که نخستين تيم اردوي جهادي را با عنوان «علمدار» با حضور دانشجويان تشكيل داد تا بتوانند در مناطق محروم به مردم خدمت كنند.
برادر شهید در جایی گفت: شهید محمد براي انجام كارهاي جهادي هيچگاه منتظر حكم سازماني نبود، چنان كه وقتي در ورزقان زلزله آمد، بدون اينكه منتظر رسيدن حكم سازماني از مسير پر پيچ و خم بروكراسي بماند، تيم دانشجويي جهادي تحت امرش را برداشت و به منطقه رفت و اینها همه نشانه‌هایی است که بر ما معلوم می‌سازد مردی همچون شهید محمد بلباسی هیچوقت برای خدمت و جهاد به کم قانع نیست و همواره آرزوهای بزرگی برای جهاد فی‌سبیل‌الله در سرش موج می‌زند و همین امواج عاشقی بود که در نهایت او را به ساحل نجات رساند.
شهید محمد بلباسی که مشق شهادت را از سال‌ها قبل با تشكيل تيم «خادمان شهداي مازندران» آغاز کرده بود، معتقد بود بايد با كم كردن هزينه و پاي كار آمدن جوانان علاقه‌مند در تيم خادمان شهداي مازندران، تلاش مضاعفي براي خدمات‌رساني به زائران کربلای ایران زمین انجام داد و از همین رو بود که با ثبت همین ایده به نام خودش، شرایطی را به وجود آورد که افراد علاقه‌مند پس از ثبت نام در سايتی به نام «كوله بار»، می‌توانستند افتخار پذیرایی از راهیان سرزمین نور و شعور را بدست آوردند.
آنقدر در این سه سال فعالیت به عنوان مسوول اردوهای راهیان نور مازندران خوش درخشیده بود که در نهایت از سوي معاونت اردويي كشور به عنوان برترين واحد در ميان استان‌هاي كشور شناخته شد.
خدمت به مردم هر روز ایده تازه‌ای را در ذهنش شکل می‌داد و همین عشق به همنوع و نیازمندان بود که باعث شد تا «صندوق خيرخواهانه امام زمان (عج)» را در قائمشهر با هدف جمع‌آوري كمك‌هاي خيران براي محرومان راه اندازي کند.
شهید بلباسی پس از تحصیل در رشته متالوژی در دانشگاه فردوسی مشهد، به نزد خانواده بازگشت و براي كمك به پدرش در مغازه تعميرات لوازم او کارگری کرد.
اما مهم‌ترین بخش زندگی او از زمانی آغاز می‌شود که تصمیم به ازدواج می‌گیرد.
تصمیمی که یک شیرزن را به زندگی او اضافه می‌کند به نام محبوبه بلباسی که در تمام سال‌هایی که در کنارش بود دست و پایش را برای خدمت به جامعه نبسته بود و هرکجا دست و دل شهید می‌خواست برای تنها گذاشتن او و فرزندان در راه خدمت و جهاد بلرزد، او بود که زینب‌وار نمی‌گذاشت و یک تنه قد علم می‌کرد در برابر مشکلات.
از اینجا به بعد، برداشت آزاد ما از روایت زندگی شهید بلباسی از نگاه و زبان همسر شهید (محبوبه بلباسی) است.
سال 80 وقتی خطبه عقد خوانده شد، محبوبه فقط 15 سال داشت که به محمد بله گفت و دو سال بعد با هم به زیر یک سقف رفتند.
زندگی از همان اول هم به کام‌شان نشد تا جایی که بعد از آنکه شهید محمد بلباسی، جذب سپاه پاسداران شد قرار شد در تهران خدمت کند و تازه عروس هم تاب نیاورده بود و به او پیوست و در یک خانه (البته اگر بشود نام آن را خانه گذاشت از بس کوچک و تاریک بود)، با هم زندگی را شروع کردند.
بعد از مدتی به دلیل بیماری محبوبه، با هزار خواهش و تمنا بالاخره موفق شد انتقالی‌اش را به مازندران بگیرد.
فرزند اول‌شان با نام نامی فاطمه سال 85 به دنیا آمد و از بس زن و شوهر عاشق فرزند بودند که دو سال و 8 ماه بعد حسن آقا و دو سال بعدتر هم آقا مهدی چشم به جهان گشودند و خانه با صفا و صمیمی آنها با حضور سه فرزند قد و نیم قد، بانشاط‌تر و مصفاتر شده بود.
شهید بلباسی گرچه حضور فیزیکی زیادی در خانه نداشت اما در همان مدت کوتاهی هم که در خانه بود، تمام وقت با بچه‌ها سرگرم بود و برایشان کم نمی‌گذاشت و از آن دست پدرهایی نبود که خستگی کار بیرون را بهانه‌ای برای طفره رفتن از گذراندن وقت با فرزندان کند!
همسر روایت می‌کند: آن زمان که محمد وارد سپاه شده بود از جنگ خبری نبود و اصلا از آنجا که او در حوزه ستادی سپاه مشغول به خدمت بود، کمترین نگرانی از هیچ نظر وجود نداشت.
محبوبه گرچه هیچگاه مانع فعالیت‌های جهادی همسر نبود و همه جا پا به پای او به سه بچه کوچک آمده بود و نه نمی‌گفت و با فضای کار جهادی هم نا آشنا نبود اما هیچگاه به فکرش خطور نمی‌کرد که جنگی در سوریه درگیرد که شوهر او و مردان مرد دیگر این سرزمین برای دفاع از حرم عقیله بنی‌هاشم، حضرت زینب (س) و دفاع از وطن در کیلومترها آنسوتر با دشمنی که خوی وحشی‌گری‌اش روی هرچه گرگ و گرگ‌زاده را سپید کرده است، بخواهند بند پوتین خود را سفت کرده و این بار کربلایی دیگر را در دل سوریه به راه بیندازند!
اما…
زمانه همواره برای نام‌آوران عرصه انسانیت و جهاد و شهادت، نقشه‌های پیچیده و اساسی دارد که به موقع رو می‌کند.
محبوبه بلباسی می‌گوید: یک شب محمد در جمع خانواده‌اش و من بحث سوریه را پیش کشید. مادرشوهرم به خاطر حضور من به او گفت: تو سه تا بچه داری نرو! محمد در جواب گفت: نمی‌شود هرکس به یک بهانه‌ای نرود و عرصه را خالی کند؟!
محبوبه ادامه می‌دهد: آن حرف ماند تا اینکه بعد از مدتی یک روز، از او پرسیدم: از آن دوستت که قرار بود کار رفتن به سوریه‌ات را درست کند خبری نشد؟ در جوابم گفت: نه من دیگر به کسی رو نمی‌اندازم. از شهدا خواسته‌ام خودشان اگر صلاح می‌دانند کار رفتن من به سوریه را درست کنند.
همسر شهید روایت می‌کند: شب 15 فروردین ماه بود که زنگ تلفن خانه به صدا درآمد و او داشت با یکی از دوستانش راجع به رفتن به سوریه صحبت می‌کرد. گوشی تلفن را گذاشت و گفت: همین امشب باید راهی شوم بروم؟ به او گفتم: مگر همین را از شهدا نخواستی؟ برو.
محبوبه می‌گوید: اصلا انگار همه چیز از قبل برای رفتن او آماده شده بود و آن چیزهایی هم که آماده نبود مثل برق برایش مهیا می‌شد مثل گرفتن عکس فوری که در آن نیمه‌های شب به راحتی انجام شد و تمام.
صحنه‌های بعد به روایت همسر شهید همه‌اش در یک چشم برهم زدن گذشت.
محبوبه می‌گوید: محمد آقا بعد از اینکه تایید مرا گرفت به سراغ بچه‌ها رفت و با زبانی که بچه‌ها متوجه شوند، وضعیت را برای آنها توضیح داد و سرشان را بوسید و آنها را راهی محل خواب‌شان کرد و بعد…
من بودم و لحظات سنگین و تلخی که هرگز فکر نمی‌کردم آخرین باری است که او را اینطور زنده و سرحال می‌بینم.
همسر شهید روایت می‌کند که: هردویمان می‌خندیدیم و فقط خدا از آشوبی که در دل هردوی ما بود آگاه بود. خداحافظی ما بوی خداحافظی آخر را نداشت اما در حقیقت خداحافظی بود که دیگر سلامی را به دنبال خود نداشت.
او نرفت…
او پرکشید…
بسیاری بودند که بارها به سوریه رفتند، جنگیدند و برگشتند اما شهید محمد بلباسی از جنس دیگری بود، آنقدر در زندگی‌اش، راه و رسم و سخن و سکوت و مرام و رفتارش عطر خدا دویده بود که خدا، خود، خریدارش شد، آن هم در همان مرتبه اول…
همسر شهید می‌گوید: چندین و چند بار با هم تماس می‎‌گرفتیم اما او هر بار با خونسری و سعه صدر خاصی می‌گفت نگران نباش! هیچ خبری نیست. در حالی که سه عملیات پشت سر هم داشتند.
محبوبه بلباسی اینطور ادامه می‌دهد: در این دوران که محمد آقا نبود من مجبور بودم برای چرخیدن چرخ زندگی، یک سری کارهایی را که تا آن زمان انجام نداده بودم انجام دهم، مثل کارهای بانکی؛ بعضی وقت‌ها که با هم تلفنی صحبت می‌کردیم، به شوخی به من می‌گفت: دیگر مستقل شدی.
روزها پشت سرهم گذشت تا آنکه یک روز ظهر شهید بلباسی با همسر تماس گرفت. ظهر روزی که عید مبعث بود و محبوبه خانم در عروسی پسرعمه‌اش جای همسر عزیزش را سبز کرده بود.
محبوبه می‌گوید: آخرین بار وقتی تماس گرفت، صدایش مرتب قطع و وصل می‌شد و وقتی از پرسیده بودم که دلیل این قطع و وصلی‌ها چیست گفته بود به دلیل تیراندازی‌ است.
همسر شهید ادامه می‌دهد: بعد از آن تماس پر اضطراب، قرار شده بود که دوباره با من تماس بگیرد اما… آن دفعه آخرین مرتبه‌ای بود که محبوبه صدای دلنشین همسر شهیدش را می‌شنید.
روز فردای شهادت، محبوبه آخرین نفری بود که باخبر می‌شد. آن هم نه مستقیم از زبان اطرافیان که از روی پیامی که پسرعموی شهید برای عمویش فرستاده و عکس پیکر مطهر و بی‌جان شهید را نیز ضمیمه آن کرده بود و اینجا بود که امید محبوبه برای بازگشت همسر به آغوش گرم خانواده به یکباره ناامید شد. اینجا بود که محبوبه متوجه شد همدم و همراز و یار وفادارش برای همیشه زمین را به مقصد آسمان ترک گفته و رفته است.
محبوبه با آنکه خیلی برایش سخت بود اما انگار نیرویی ماورایی او را از زمین بلند کرده و به او گفته بود نماز شکر بگزار و او هم نماز شکر خواند.
محبوبه بلباسی از اقتدایش به حضرت زینب (س) در هنگام رویت پیکر مطهر شهیدش می‌گوید و در عجب است که زینب سلام‌الله علیها چگونه تاب دیدن بدن شرحه شرحه برادر عزیزش را داشت وقتی ما حتی از دیدن عکس شهید عزیزمان آن هم در حالی که بدن سالم است و به آن بی‌حرمتی نشده است، اینهمه بی‌طاقت می‌شویم!
و حالا پیکر شهید محمد بلباسی در حالی به وطن بازگشته است که مادر و همسر عزیز شهید، زینب‌وار قریب به 5 سال مفقود‌الاثر بودن عزیزشان را تاب آوردند و دم برنیاوردند و از حسرت‌ در آغوش کشیدن پیکر مطهر شهیدشان نگفتند!
شهید بلباسی در حالی پس از 5 سال به وطن بازگشت که تکلیف خود را چه در زمان حیات و چه با شهادت خود به انجام رسانید و حالا از آن بالا به من و شما می‌نگرد که آیا تکالیف انسانی و اسلامی ‌مان را در قبال این نظام مقدس و مردم به درستی انجام می‌دهیم یا خیر!
خدایا کمک کن تا در آخرت شرمنده شهدا نباشیم!

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.