تاریخ انتشار : دوشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۲:۰۰
کد خبر : 5713

سکینه مریخ

ملاقات با علی بعد از یک‌ سال در حرم موسی‌الرضا (ع)

ملاقات با علی بعد از یک‌ سال در حرم موسی‌الرضا (ع)
این سفر با همه سفرهای دیگر فرق داشت. قرار بود با هم به پابوس آقا برویم اما نشد.

یادداشت_ سکینه مریخ طارسی| اصلا نذر شفای او بود که اگر حالش خوب شود و از آن رنج و عذاب طولانی رهایی پیدا کند، هر دو با هم راهی مشهد‌الرضا شویم ام انگار او دیگر کاری با این دنیا نداشت، باید می‌رفت.

یادم هست یک روز قبل از عمل جراحی به من گفته بود: زهرا من با تو و در کنار تو لذت خوشبختی و سعادتمندی را چشیدم؛ اگر بمانم که سعی می‌کنم عاشق‌تر از قبل در کنارت باشم و اگر هم نه…

به سرعت میان حرفش دویدم و نگذاشتم جمله‌اش را تمام کند.
گفتم: زبانت را گاز بگیر. حالا می‌بینی که آقا شفایت را می‌دهد و خانوادگی مثل سال‌های قبل به پابوسش می‎رویم و از او تشکر می‌کنیم. یک تشکر اساسی.

چه می‌گویم. حتی تکرار و یادآوری آن حرف‌ها هم روحم را می‌خراشد. هنوز بعد از یک سال نتواسته‌ام با غم دوری‌اش کنار بیایم. آخر او همه امید من برای ادامه زندگی بود. او مرا دوست داشت عاشقانه، اما همیشه احساس می‌کردم من به او عاشق‌ترم.

یک چیز بگویم. اصلا خود امام رضا (ع) واسطه این وصلت شده بود. خانواده من و خانواده او مسافران قطار مشهد بودیم. داستان آشنایی ما نیز از همان جا آغاز شد.

او همان نیمه گمشده من بود و من هم نیم دیگر او، تقریبا هرساله به لطف خواهری که در مشهد داشت و البته به شکرانه وصلت پر خیر و برکتی که امام رضا (ع) واسطه‌اش شده بود، به زیارت آقا می‌رفتیم و چه زیارت‌های عاشقانه‌ای.

عجیب است که هر بار لذت زیارت برای‌مان صد چندان می‌شد تا جایی که مدتی تصمیم گرفته بودیم که برای زندگی به مشهد بیاییم که به دلیل عدم موافقت اداره علی با انتقالی، نتوانستیم این رویا را محقق کنیم.

آنقدر آقا را دوست داشتیم که قرار گذاشته بودیم که اگر خدا پسری نصیب‎مان کرد نامش را رضا و اگر دختری هدیه داد، نام او را به نام نامی حضرت فاطمه معصومه (س) خواهر عزیز خورشید طوس، معصومه بگذاریم. خدا خواست و هر دو گل را یک مرتبه در دامان ما گذاشت. دوقلو، یک پسر و یک دختر به نام‌های رضا و معصومه. نمی‌دانید چه حالی داشت. در پوست خودش هم نمی‌گنجید. می‌گفت: الطاف و عنایات آقا به من و تو تمامی ندارد. جداً امام رضا (ع) با ما چه کرده؟ چقدر به او بدهکاریم! این بدهکاری‌ها را چگونه تسویه کنیم؟

روزها یکی پس از دیگری طی می‌شدند و ما هر سال، حالا دیگر با دو قلوهای شیرین‌مان به پابوس آقا می‌رفتیم تا اینکه سر و کله آن بیماری لعنتی پیدا شد.

برای دوا و درمان به هرکجا که بگویید رفتیم. از ایران تا آلمان و بعد آمریکا. اما نتیجه‌ای نداشت. سال‌های بسیار سختی بود. نمی‌توانستم ببینم آن همه شادی و نشاط و شور و شوق او برای زندگی اینطور در چهره‌اش رنگ می‌بازد.

شمع وجود او جلوی چشمانم ذره ذره آب می‌شد و من اصلا حکمت خدا را درنمی‌یافتم. خدایا چرا من؟ ما که زندگی خیلی خوبی داشتیم. همه چیز عالی بود. من علی را دوست داشتم از عمق وجود و او هم. کودکان‌مان هم به مادر احتیاج داشتند هم به پدر.

اصلا باورم نمی‌‌شد و از خدا شاکی بودم. مدام با خود می‌گفتم چرا من؟ خدایا چرا زندگی من؟ ما که همه زندگی‌مان را از صدقه سر آقا داشتیم چرا باید این مصیبت بر سر زندگی‌مان آوار می‌شد؟ ما یک جورهایی بیمه امام رضا بودیم و توقع داشتم که امام رضا دیگر رویم را زمین نیندازد و علی را به من و بچه‌ها بازگرداند.

سه چهار سالی می‌شد که به دلیل پیگیری درمان علی و مشغله فراوان، نتوانستیم به مشهدالرضا مشرف شویم.

به خواهر خوبش زینب خانم می‌گفتم از جانب ما نایب‌الزیاره باشد و در حرم برای شفای علی دعا کند.

آخرین بار چند ماه مانده به عمل جراحی حساس او قرار گذاشتیم اگر بهبودی حاصل شد، حتما در اسرع وقت هر طور شده به دیدار آقا برویم و از اینکه بار دیگر نظر لطفش شامل حال‌مان شده است، حضوری قدردانی کنیم.

روز عمل، بچه‌ها را به من سپرد و از من خواست نتیجه عمل هرچه بشود، سفر به مشهد را فراموش نکنم، حتی اگر او زنده از اتاق عمل بازنگشت. من برای اینکه دل او را نشکنم، سری به نشانه تایید تکان دادم اما ته دلم با خود می‌گفتم اگر امام رضا (ع) جوابم را ندهد و علی را به من بازنگرداند، من دیگر به پابوسش نمی‌روم.

اما حالا من، در مشهد بودم. بعد از یک سال و بدون او. یک شب به خواب من آمد. ناراحت بود. چشم‌هایش هم شکل خواهش شده بود و هم نارضایتی. با اینکه هیچ صحبتی بین ما رد و بدل نشده بود، اما وقتی بیدار شدم، عمیقا حس کردم از اینکه به وعده‌ام عمل نکرده‌ام از من ناراحت است.

من چند باری او را در خواب دیده بودم. هیچ وقت اینقدر ناراحت و غمگین نبود، با آنکه دلم برای سفر به مشهد بدون علی، رضا نبود اما از آنجا که خاطرش برایم خیلی عزیز بود، بعد از چند روز مقدمات سفر را فراهم کردم و بدون بچه‌ها راهی مشهد شدم. فصل امتحانات بود و بچه‌ها را نمی‌توانستم با خودم ببرم و آنها را نزد مادر سپردم و خودم سفری سخت و دردناک را به تنهایی آغاز کردم.

دوست داشتم مثل همان موقع‌ها که معمولا با قطار سفر می‌کردیم با قطار بروم، من به همراه دو سه خانم جوان‌تر دیگر در یک کوپه بودیم. نمی‌دانم چرا؟ اما در تمام طول سفر، او را نزد خودم احساس می‌کردم. حتی چندبار عطر تنش در سرم پیچید و با خودم گفتم لابد خیالاتی شدم. از بس به او فکر می‌کنم اینطور می‌شوم.

تمام مدت به غیر از زمانی که خواب بودم، از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم. تمام زیبایی مناظر بیرون برایم رنگ باخته بود. غمگین بودم اما خوشحالی غریبی هم در دلم جوانه زده بود. مسرتی که حاصل عمل به آخرین قول و وعده بود. علی دوست داشت من به این سفر بیایم حتی بدون او.

حکایت اصرار او برای سفر به مشهد را نمی‌دانستم و حتی در طول سفر هم بارها از خود پرسیدم: تو یعنی واقعا فقط به خاطر چشم‌هایی که در خواب دیده بودی راهی این سفر شدی؟ حالا چه عجله‌ای بود؟ می‌گذاشتی امتحانات بچه‌ها تمام شود بعد؟ دست‌کم حضور بچه‌ها از تلخی این سفر می‌کاست! اما چیزی درون قلبم گواهی می‌داد که کار درستی کردم و نباید بیش از این عمل به وعده را به تاخیر می‌انداختم. یک سال دیر کردم. یک سال. اصلا باید زودتر از اینها به این سفر می‌آمدم.

وقتی به مشهد رسیدم، دیگر نیمه شب بود؛ شوهر خواهر علی منتظرم ایستاده بود تا مرا به خانه خودشان ببرد. مرد بسیار خوب و نجیبی بود. گمانم برای او هم قابل هضم نبود که چطور من به یکباره چنین تصمیمی گرفته بودم. راستش برای خودم هم همانقدر عجیب بود اما…

به ناگاه به او گفتم؛ می‌شود همین حالا مرا به حرم ببرید؟ چشمانش گرد شده بود. نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و گفت: خانم معینی می‌دانید الان ساعت چند است؟ گفتم می‌دانم اما می‌خواهم همین حالا بروم. گفته بودم که مرد نجیبی بود؛ البته حال من هم آنقدر خراب بود که نخواهد مقاومت بیشتری از خود نشان دهد.

به سرعت مسیر حرم را در پیش گرفت. به ناگاه گنبد طلایی در نیمه‌ شب پیش چشمانم سر برآورد. اصلا احساس آن شب و آن لحظاتم قابل وصف نبود. هم بغض گلویم را می‌فشرد، هم خوشحال بودم و هم ناراحت. بغضم برای این بود که بعد از 16 سال، چشمانم در حالی به گنبد طلا خیره شده است که علی را در کنار خودم ندارم. خوشحال بودم از اینکه بالاخره به وصیتش عمل کردم و ناراحت و گله‌مند از اینکه چرا امام رضا، آخرین تقاضایم را برای بهبودی علی بی‌جواب گذاشته بود.

نیمه شب حرم را کمتر دیده بودم. پاهایم گویی سنگین شده بود و هرچه بیشتر نزدیک حرم می‌شدم، انگار مغناطیسی مرا به بیرون می‌کشید. نمی‌دانم چرا به یکباره همه چیز برایم شکل دیگری شده بود. حال کسی را داشتم که به یکباره به درد فراموشی دچار شده و حتی خودش را هم نمی‌شناسد. در همین حال و احوال بودم که ناگهان در دل تاریکی شبِ حرم، چشمم به او افتاد. باورم نمی‌شد.

خودش بود با همان لباس سپید و زیبایی که همواره با آن به حرم مشرف می‌شد. در شرایطی نبودم که بتوانم جیغ بکشم. میان زمین و آسمان بودم انگار. هم ترسیده بودم و هم می‌خواستم همه عمرم را بدهم و آن لحظه تا ابد تکرار شود و از نظرم نرود، اما اشک به ناگاه جلوی چشمانم پرده شد و بعد به اندازه تمام عمر گریستم. ضریح آقا پیش چشمانم بود و علی هم با آن چشمان نافذ و خندانش در کنارم. حالا دیگر دلیل آن خواب و این حال عجیب را می‌دانستم.

من و علی هردو بعد از یک سال دوری و دلتنگی، دوباره در حرم امام رضا (ع) با هم ملاقات کردیم.

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.