ملاقات با فرشته

سکینه مریخ دو روز اول نه از سردرد خبری بود نه از درد عضلانی و ضعف جسمانی و نه از دست دادن بویایی و چشایی. فقط بینیام کمی کیپ شده بود و گاهی هم عطسههای شدید. حتی ذهنم به سمت سرماخوردگی هم نرفته بود چه رسد به کرونا! اما چشمتان روز بد نبیند. از روز
سکینه مریخ
دو روز اول نه از سردرد خبری بود نه از درد عضلانی و ضعف جسمانی و نه از دست دادن بویایی و چشایی. فقط بینیام کمی کیپ شده بود و گاهی هم عطسههای شدید. حتی ذهنم به سمت سرماخوردگی هم نرفته بود چه رسد به کرونا!
اما چشمتان روز بد نبیند. از روز سوم، به یکباره ورق برگشت و کرونا چنان طوفانی کارش را شروع کرد که به صرافت نوشتن چند خط وصیتنامه افتادم.
روز پنجم سرفهها شدید شد؛ درد ضعیفی در ناحیه قفسه سینه و گرفتگی صدا و درد شدید عضلات و سردرد مزمن و عذابآور…
روز ششم، وضع به قدری وخیم شده بود که بیدرنگ راهی بیمارستان شدم.
روز هفتم، همچنان سرفهها ادامه داشت و کمی با دستگاه اکسیژن و بعضی اوقات هم بدون آن نفس میکشیدم.
سردرد و درد عضلانی لحظهای رهایم نمیکرد و البته خیال کودکان قد و نیم قدی که در خانه چشم به راهم بودند.
دوست داشتم هرچه زودتر بهبود پیدا کنم و به خانه و نزد فرزندانم بازگردم. درد دوری از آنها از درد عضلات و سردرد هم برایم عذابآورتر بود.
روز هشتم، همه توانم را جمع کردم تا با همان درد عضلات اندکی راه بروم که در محوطه سالن چشمم به یک پرستار جوان و همسن و سال خودم افتاد.
داشت با تماس تصویری قربان صدقه دخترش میرفت. از کمی دور، کمی نزدیک، نظاره گر دلبریهای دختر برای مادر و ناز خریدنهای مادر بودم.
وقتی تماساش تمام شد، چشمش به من افتاد. هر دو مادر بودیم و وجه اشتراک هر دویمان در آن لحظه، دلتنگی برای فرزندانمان بود.
مرا که دید، گونههایش را که خیس اشک بود پاک کرد و گفت: شما را یادم هست. چند روز پیش که آمدید حالتان اصلا خوب نبود. خوشحالم که الان روی پایتان ایستادهاید. الان بهترید؟
رد اشک هنوز روی گونههایش پیدا بود! گفتم: بله خداراشکر بهترم. دخترتان بود؟ گفت: آره. دلم خیلی برایش تنگ شده.
مطمئن بودم اگر کمی بیشتر مکث میکردم و چیزی نمیگفتم دوباره صورتش غرق اشک میشد، به همین خاطر به سرعت گفتم: من هم دلم برای بچههایم تنگ شده اما غصه نخور! این روزها هم به لطف خدا تمام میشود! گفت: نُه ماه است که این جمله را به اَشکال مختلف با خودم تکرار میکنم اما واقعا دیگر بریدم! خستهام! دلتنگ دخترم، همسرم، مادرم و … ناگهان با صدایی که از بغض بریده بریده شده بود، گفت: پدرم! پدر نازنینم! کرونای لعنتی، پدر زیبایم را از من گرفت. پدرم بازنشسته بود اما به دلیل ناکافی بودن حقوق بازنشستگی، سر پیری، یک کار پاره وقت پیدا کرده بود که همان هم شد قاتل جانش! باورتان میشود من روز تشییع جنازه به دلیل شیفت سنگین کاری نتوانستم در مراسم شرکت کنم؟ باورتان میشود برای آخرین بار نتوانستم صورت زیبای پدرم را ببینم؟
ناخودآگاه خواستم بروم و در آغوشش بکشم و اشکهایش را از روی صورتش پاک کنم اما هنوز قدم اول را برنداشته بودم که وحشت کرونا مرا سر جایم میخکوب کرد!
مسلم بود که نمیتوانستم به دلیل ابتلا به کرونا حتی نزدیکش شوم و به همین خاطر در دل اول خودم را سرزنش کردم و بعد لعن و نفرین به جان کسانی که بذر رنج و غربت و فاصله را اینطور در میان انسانها کاشتند.
زبانم بند آمده بود برای ابراز همدردی. واژهها سردرگم و گیج به این طرف و آن طرف مغزم اصابت میکردند و تمام تلاشم در نهایت این شد که بگویم: عزیزم تسلیت مرا بپذیر!
تا سه چهار روز بعد که در بیمارستان بستری بودم، او را میدیدم که با چه حرارتی مشغول رسیدگی به بیماران بدحال است. بعضی وقتها که به اتاق محل بستری من سری میزد، از حال و روزش و دخترش میپرسیدم. با آرامش خاصی جواب میداد، طوری که اصلا انگار نه انگار در چه وضعیتی اسیر شده و مجبور است ساعتهای متمادی در آن شرایط سخت و آن پوشش عجیب و غریب در خدمت بیماران بدحال باشد.
یک بار هم از او پرسیدم: هیچوقت به سرت نزد که استعفا بدهی و بروی دنبال زندگی خودت! هیچوقت این روزها آنقدر دلتنگ دخترت نشدی که بخواهی شغل پرستاری و حقوق نه چندان مکفیاش را رها کنی؟! پاسخش برایم عجیب بود. او گفت: یک نگاه حداکثری درخصوص مشاغل وجود دارد که میگوید شما زمانی که شغلی را انتخاب میکنید در واقع میشود گفت به عقد آن کار در میآیید، اگر این تعبیر درست باشد که تا حدودی هم هست، به این معناست که وقتی شما با کسی ازدواج میکنید قبول میکنید در غم و شادی پای او بمانید و این به دور از انصاف و رسم وفاداری است که وقتی نوبت به مشکلات و غمها رسید او را ترک کنید و من هم از ابتدا میدانستم که شغل پرستاری شغل بسیار سخت و طاقتفرسایی است و حتی اگر فکر رسیدن چنین روزهایی را هم نمیکردم، به دور از انصاف و انسانیت است که در چنین روزهای سخت و دشواری پشت همکاران خودم و از آن مهمتر مردمی که چشم امیدشان به من است را خالی کنم و با یک استعفانامه خودم را راحت و دیگران را ناراحت کنم!
کم کم آثار بهبودی را در خودم احساس میکردم. دیگر بدون دستگاه اکسیژن میتوانستم نفس بکشم، گرچه هنوز سرفهها تمام نشده بود. سردرد و درد عضلات هم کمتر از روزهای قبل آزارم میداد.
کم کم شوق زندگی و دیدار دوباره فرزندان و خانواده داشت در من ریشه میدوانید. هیچ چیزی به اندازه دیدار دوباره فرزندانم نمیتوانست مرا به زندگی برگرداند.
بدون معطلی با همسرم تماس گرفتم که به دنبال من بیاید تا برای دیدار بچهها البته با شرایط خاص و رعایت پروتکلهای بهداشتی مهیا شوم. بهترین فرصت بود که تا همسرم میآید، با او خداحافظی کنم. نام خانوادگیاش را میدانستم بنابراین، رفتم و از سوپروایزر بیمارستان سراغش را گرفتم که در جواب من گفت: او یکی دو روز است در بخش مراقبتهای ویژه بستری است و قسمت اعظم ریههایش نیز درگیر شده و فقط خدا میتواند او را به حیات برگرداند و البته به دختر شیرین زبان و زیبایش!
ناخودآگاه بغض راه گلویم را بست و اشک جلوی دیدگانم را گرفت. ناخودآگاه به یاد دخترش افتادم، به یاد همسر و مادر و خانوادهای چشم انتظار و پدری که از دست داد و حتی نتوانست در مراسمش حضور پیدا کند! به یاد خستگی، بریدن و در عین حال وفاداریاش و اینکه نخواست و نتوانست پشت مردم و همکارانش را خالی کند. به یاد روزهایی که با همین دو چشمم شاهد بودم چطور مثل پروانه دور بیماران میگشت و نیازهایشان را برطرف میکرد. به یاد روزهایی که از من پرستاری کرد، غذا در دهانم گذاشت، به من امید داد تا با بیماریام بجنگم، اما من در حالی او را به مقصد خانهام ترک میکردم که او بر روی تخت آی سی یو «به تنهایی» در حال مبارزه با جغد شوم کرونا بود و نه از من و نه از همه آنهایی که به کمک او از بستر بیماری برخاسته بودند جز دعا هیچ کاری ساخته نبود!
برخیهایمان این روزها به جبر ابتلا به کرونا، فرشتههایی را ملاقات میکنیم که شاید اگر بیشتر حواسمان به خودمان بود و هشدارهای کرونایی را جدی میگرفتیم هم خودمان و عزیزانمان از ابتلا مصون میماندیم و هم فرشتگان زمینی کمتری آسمانی میشدند.
برچسب ها :
ناموجود- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0